۱۳۹۶ اردیبهشت ۲۲, جمعه

در امتداد ۲۰۹ ( از بند ۲۰۹ اوین تا تیرانا )



سرنوشتی این چنین، مرا به خشم وا میدارد. بر علیه جانیانی که بر کشورمان حاکم هستند و بی مهابا شکنجه و اعدام میکنند. همچنین بر علیه کسانیکه نیروهای مبارز و فداکاری را که با انگیزه نبرد بر علیه یکی از عقب افتاده ترین و جنایتکارترین رژیم معاصر به صحنه آمده بودند را به فاضلاب های لیبرتی و سپس به فراموش کده تیرانا رسانده اند و رهایشان کرده اند. قسمتی کوتاه از سرگذشت موسی حاتمیان را بخوانیم. شباهت های دو طرف که به جنگ قدرت در برابر هم صف کشیده اند بسیار تکان دهنده است.

عاطفه اقبال- ۴ اوت ۲۰۱۷
-------------------------------------

با سلامی دوباره

از شما چه پنهان, تا قبر آ,آ,آ,آ, روز 25 آوریل, و پس از 5 ماه که بدلیل هزینه ی عمل پایم با آن موافقت نمی شد, نهایتا کمیساریا به من اطلاع داد, با عمل زانوی پای چپم موافقت شده است, البته نه توسط مختصصی که عمل را تجویز کرده بود, بلکه در یک بیمارستان عمومی که هزینه کمتری برایشان داشته باشد.... خواستم در فیسبوک یادداشتی برای آشنایان و دوستان پست کنم که برای مدتی نیستم و..., اما دستم به تایپ نرفت, و بخودم نهیبی زدم, مگر خودت را گم کرده ای؟, و فکر می کنی تو هم از مشاهیر و شخصیت های سیاسی و... فیسبوک هستی که از آنها کپی بردای کنی؟, بعدش شما را چه پنهان خنده ام گرفت, و با خودم گفتم, تو نه سر پیازی, و نه ته پیاز, حالا یکی دو هفته که هیچ, یکی دو سال هم خبری ازت نباشد, اصلا برای کسی مگر سوالی می شود؟...خلاصه 26 آوریل مرا به همراه یکی دیگر از بچه ها بستری کردند, اما دست بر قضا, باز هم در 209 بستری شدم!, یکی از دوستان همراه با اشاره به 209 گفت: موسا مثل اینکه سرنوشت تو با 209 و ساکنان آن گره خورده است!, تا حالا که جان سالم بدر برده ای, پس مواظب باش که از این یکی هم جان سالم بدر ببری!, خندیدیم و گفتم, تقدیر گریز ناپذیریست! نازنین, هر دو برای سلاخی کردنست, با این تفاوت که در آن یکی 209 اگر از شدت درد بیهوش بشوی, برای احساس درد, تو را با آب یخ یا هر وسیله ای بهوش می آورند!, اما اینجا برای اینکه درد را حس نکنی, بیهوشت می کنند...بی اختیار بیاد تابستان 1360 و 1361 افتادم، یکی پس از حادثه ی نخست وزیری که 9 شهریور سال 1360 متوجه شدیم، محمدرضا از ترس اعدام توبه کرده و صبح که او را به بهانه ی بازجویی برده بودند، گفته که موسا مسول نفرات در سلول 5 ردیف قدیم است و... یکساعت بعد که به سلول ریختند، ابتدا بلوایه و کفشیری و...برای زهر چشم گرفتن از بچه ها همانجا شروع به ضرب و شتم شدید کردند...بعدش هم که مرا به انفرادی 4 ردیف جدید منتقل کردند، در چهار شبانه روز اول آنقدر روی محل های کابل خورده زدند که کمرم عفونت کرده و دچار تب و لرز شدید شده بودم...بعد از حادثه ی 12 اردیبهشت سال 1361 نیز که من و دو نفر دیگر از اقوام را به اتهام تشکیلات بند به سلول 5 ردیف جدید منتقل کردند، پس از خیانت و اعترافات جهانگیر که منجر به اعدام علی شد، و پس از انتقال مجدد نفر دیگر به بند یک جدید که بواسطه ی درخواست مصطفی بود...!,باز همان سناریو تکرار شد و آنقدر روی محل های کابل خورده زدند که در اثر تب و لرز شدید مرا به بهداری منتقل کردند...سالها بعد این گفته ی الپاچینو را عمیقا حس کردم که تلخ ترین قسمت خیانت، این است که از طرف نزدیکترین افراد است!، و هم اینکه در امتداد ایام متوجه شدم، هر کسی در گرداب قدرت طلبی و حفظ قدرت بیفتد!، نه از راه اندازی و باز تولید 209 هراسی دارد!، و نه هیچ مرزی برای حفظ قدرتش به رسمیت می شناسد!، مهم نیست عمامه بسر باشد، یا دو خرمن از پیشوند و پسوند "نوین" در خورجینش یدک بکشد...

داستان پایم مربوط به سال 1375 خودمان یا 1996 میلادی بود, که زانوی در اشرف پاره شد, دو هفته ای طول کشید که مرا برای ویزیت دکتر مختصصی که به اشرف آمده بود بردند, چون دیگر توان راه رفتن نداشتم, موقعی که دکتر عثمان زانویم را دید, و از من پرسید کی اینطور شده؟, و گفتم دو هفته پیش, بشدت عصبانی شده بود(آنها سعی می کردند که به بهانه ی مترجم خودشان آنچه می خواستند را به دکتر های مختصص بگویند!, ولی من که عربی بلد بودم و دهشاهی هم انگلیسی, به سوالات دکتر عثمان پاسخ می دادم, دکتر از من پرسید از کی با مجاهدین هستی؟ به او گفتم پس از سقوط دولت شاه, او بیشتر عصبانی شد, دکتر های مجاهدین را صدا زد, و گفت این چه وضعی است؟ مگر شما نمی بینید که زانویش به اندازه ی یک متکا و پر خون شده است؟ حتی کیسه یخ هم روی آن نگذاشته اید؟ دکتر وحید احمدی زاده و بقیه هر کدام خود را کنار کشیدند و تقصیر را به گردن علی امدادگر قسمت ما انداختند(که یکی از بچه های رشته پرستاری ایتالیا بود...), نهایتا دکتر عثمان گفت باید بسرعت پای موسا را عمل کنم...دکتر وحید که در رده بندی قسمت امداد سازمان از همه به مسئولین بالاتر نزدیک بود و ...گفت به مسئول امداد می گویم...سه ماه دیگر گذشت, و دیگر بسختی راه می رفتم, یک روز مرا به بیمارستان اشرف بردند و دکتر وحید احمدی زاده گفت که دکتر عثمان برای تو قرار عمل صادر کرده است, اما نظر ما این است که این عمل به نفع تو نیست!!!, اما خودت باید به او بگوئی که با عمل موافق نیستی!, مرا به اتاق دکتر عثمان بردند, او به من گفت که دکتر وحید می گوید شما با عمل من موافق نیستی, ولی چرا؟ من بسرعت برایش توضیح دادم که این نظر خودشان است, و نمی خواهند پای من بهبود یابد و هزینه ای نیز در رابطه با من متحمل نشوند!...دکتر عثمان از تعجب و خشم از این حد دروغ و شیادی و ارزش نداشتن جان و سلامتی انسانها, سرخ شده بود, و با تعجب مرا نگاه می کرد, ظاهرا شوکه شده بود, سپس دکتر وحید را صدا زد و به او گفت چرا برای یک نیروی قدیمی سازمان حاضر نیستید هزینه کنید؟, در اینجا دکتر وحید با شارلاتانیسم آموخته در تشکیلات, منکر همه چیز شد, و با وقاحت بی مانندی در حضور من به دکتر عثمان گفت: او خودش با عمل موافق نیست!!!... و نگاه خشم آلودی به من که متوجه شده بود در آن چند دقیقه همه چیز را به دکتر گفته ام, شروع به انگلیسی صحبت کردن با دکتر کرد....دکتر عثمان در نهایت برای اینکه ظاهرا من متوجه شوم به دکتر وحید گفت در هر حال عمل او خیلی ساده است, اما اگر عمل نشود, این زانو به مرور از دور خارج خواهد شد و از این بدتر خواهد شد!...در یکی دو سال اول درد شدید داشتم, اما چون چاره دیگری نبود, درست مثل بچه های 209 که از سال 60 باید خودشان با جراحت ها و شکستگی ها و ...می ساختند, توانستم با ورزش و قوی کردن عضلات ران و ساق, زانو را قوی کنم و تا حالا ادامه دهم...حالا دیگر از جزئیاتش می گذرم که در آن سالها, همین را پایه ی انتقادات بی اساس برای متهم کردن من به تمارض و ...می کردند, در حالیکه خودشان خوب می دانستند من نمی توانم مثل بقیه در ورزش یا کار شرکت کنم, اما وقتی که ماکیاولیسم اصل اساسی یک سازمان و یک رهبری می شود!, دیگر رسیدن به هدف, هر وسیله ای را توجیه می کند!!!...حالا باز خدا پدر این کمیساریا را بیامرزد که پس از 20 سال کار نکرده ی آنها را انجام داد!

ساعت 2 بعدازظهر مرا به اتاق عمل منتقل کردند, اما بخاطر اینکه من سه بار قبل از این عمل شده ام, دکترها با بیهوشی کامل من موافقت نکردند, و با تزریق 4 آمپول قوی به نخاع من, از کمر به پائین مرا کاملا بیحس کردند, و عمل در حالتی انجام شد که من همه ی دستگاه ها را می دیدم, البته جلویم پرده گذاشته بودند که صحنه ی سلاخی زانویم را نبینم و دچار شوک نشوم, ولی دریل کاری آنها و ضربات قلم چکش تیم جراحی را کاملا می شنیدم, و بهوش بودم, آنقدر که شاهد وقایع طنز اتاق عمل نیز بودم( مثلا متخصص حفظ بیهوشی یا بی حسی که بالای سرم بود, پس از مدتی نشست, و شروع کرد با موبایلش چت کردن و پاسخ به تماس...آنقدر که متوجه تمام شدن سرم بالای سرم نشد, به او گفتم فینیشت, گفت نو نو فکر کرد عمل را می گویم, دیدم نه بابا خیلی غرق موبایل است, به لری به او گفتم شاه احمد د کولت سرم فینیشت!, با اشاره من متوجه سرم شد و با عجله و کمی دست پاچگی سرم را عوض کرد و از ترس موبایل را در جیش شلوارش گذاشت...البته این بی در و پیکری مختص این آقا پسر عضو تیم جراحی نبود, و دختر خانمی که سمت راستم می دیدم و او هم مسئولیت دستگاه های دیگر را داشت, یک بار که تلفنش زنگ زد از اتاق عمل خارج شد و پشت در به تماس پاسخ داد و برگشت!, و متوجه شدم که اینجا ظاهرا امری عادیست!...

ساعت پنج و نیم عصر مرا به اتاقم برگرداندند, تا شب اوضاع معمولی بود, اما بخاطر خونی که رفته بود, و فشار خون پائین مادر زادی من و ... تعادلم از دست رفته, پ.هاش خونم به هم خورده بود...ولی آنها حاضر به تزریق خون نبودند و می گفتند, باید یکی از بستگانت برای خون دادن بیاید!, به آنها گفتم که من فقط یک خواهر دارم که در پایگاه های سازمان مجاهدین تیراناست, اما تا حالا اجازه تماس با او را نداده اند!, حالا چطوری برای خون دادن بیاید؟....دیگر احساس بدی به من دست داده بود!, نمی دانستم که یک امر عادی در این کشور بی در و پیکر بالکان است؟(که بقول مجاهدین هنر مسعود کشف آن برای استقرار مجاهدین بوده است!), یا دست هایی در پشت پرده در جریانست؟... فردای عمل حالم وخیم شد, تنها راه حلی که به نظرم رسید, این بود که به ادیب زنگ بزنم, چون از تمام آشنایان و دوستان او نگران غیبتم شده و تماس گرفته بود تا از وضعیت من با خبر شود!, می خواستم از او درخواست کنم که از انگلیس برایم کیسه خون ارسال کند...به دکتر مسئول بخش گفتم که با این شماره در انگلیس تماس بگیرید تا برایم کیسه خون ارسال کند!, اما به محض تماس آنها با کمیساریا, از آنجا که مسئولین کمیساریا مطلع بودند که وکیل من نیز در لندن مستقر است!, ظاهرا وحشت کردند, و سریع یک کیسه خون برای تزریق به من آوردند, اما دیگر دیر شده بود!, وقتی شروع به استفراغ کردم آنها وحشت کردند, تبم بالای 39 رفته بود و دکتر های متخصص اجازه تزریق خون نمی دادند, تا تب پائین بیاید, دلیل فنی و تکنیکی آن را نمی دانم, اما چندین سرم همزمان به من وصل کرده بودند که تبم را پائین بیاورند...پس از چند ساعت نهایتا موفق شدند تبم را روی 38 متوقف و تثبیت کنند, و دکتر متخصص اجازه تزریق خون را صادر کرد, به محض وصل سرم خون, وضعیتم بسرعت به حالت عادی برگشت....اما نهایتا نفهمیدم که علت این بازی خطرناک با من چه بود؟!....حالا هر چه بود گذشت, و باز هم مثل روزی که به تیرانا منتقل شدم, با یادآوری فیلم پاپیون, در دلم فریاد زدم, بی شرف ها من هنوز زنده ام!....از 8 مه نیز مرا از بیمارستان به خانه منتقل کرده اند, و با انجام حرکاتی که دکتر ارتوپد یاد داده است, در حال تلاش برای بهبودی سریع هستم...

با بهترین آرزوها برای سلامتی و شادی همه ی شما دوستان و آشنایان

موسی حاتمیان - تیرانا - ۱۲ می ۲۰۱۷



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر